آرزو، بر لبه ی بام بلندترین برج شهر ایستاد.
به آسمان نگاه کرد،
آزادی،بی نهایت از او دور بود.
دست اش را به سمت او دراز کرد،اما جز نم نم باران چیزی عایدش نشد.
روسری اش را برداشت ،از وقتی که بزرگ شده بود این اولین بار بود که موهایش با باد
پرواز میکردند و خوشحال با سکوت آواز میخواندند.
به بدنش نگاه کرد،از سادگی و
سبکی کودکی خبری نبود،یک لحظه احساس کرد،تمام برجستگیهای شهوت انگیزش که چشمها ی وحشی درنده را در یک نگاه رام میکردند حالامثل کیسه های شنی که از بالن های رنگارنگ آویزان هستند،تنهاوتنها برای سنگین تر کردنش خلق شده اند.
دوباره به آسمان نگاه کرد،این بارآنقدرکه دلش برای زمین تنگ شد ...
امیرهاشمی طباطبایی-91